خیلی دلم برای روزایی تنگ شده که با بهاره و سنا و تارا و ایمان و پرهام میرفتیم تو کوچه .. از صبح تا بعد از ظهر باهم بودیم ... نوشمک میخوردیم .. ایستک میخوردیم ... مرض داشتیم به تعداد ایستک میخریدیم اما همه از دهنیِ همدیگه میخوردیم .. بعد کورس میذاشتیم کی چیغش بنفش تره!! اونموقع ها هنوز پرهام صداش دو رگه نشده بود اونم با من و بهاره و تارا جیغ میزد ... ایمان که خب صداش پسرونه بود ... سنا ام کلا" نمیتونه جیغ بزنه .. بلد نیس ...
خیلی خوش میگذشت ...
یه دفعه نمیدونم چی شد بهاره حرصش درومد پابرهنه دوئید دنبال عرشیا گرفت کلی عرشیا رو زد! :دی
دقیقا" یادم نمیاد اما فکر کنم اینم کل کل بود ...
یه بارم من پرهامو زدم .. اینم کل کل بود :دی
یه بارم پارسا و نیکان کیان اومده بودن خونه ی ما .. اونارم بردیم پایین دعوا شد ... پرهامم به خاطر کل کل تو کوچه تی شرتشو درآورد!! :دی
که البته اونموقع ما تو جمعشون نبودیم ... ما اونور بودیم ... اونجا جمع پسرونه بود مثلا" :دی
ولی کلا" حرکت خیلی ضایعی بود وسط کوچه بات وقتی بحث کل کله دیگه آدم حاضره هرکاری بکنه :دی
دلم میخواد این تابستونم ازین کارا بکنیم ...
بیخیالِ اینکه دیگه بزرگتر شدم!!
بیخیالِ همسایه ها!!
ما به زودی ازین خونه میریم و من میخوام امسال تا میتونم بترکونم ... هرچند کنکور دارم ...
24 ساعت که درس نمیخونم!! پس تو تابستون میتونم یکی دو ساعت رو بذارم واسه اینکه به بچگیم برسم و برم تو کوچه و با دوستای بچگیام یه یادی از اونموقع ها بکنم ...
هوم ...
هوم؟!
خیلی دلم برای ایمان تنگ شده!!!
راستی!
ما وقتی خونه قبلی بودیم یکی از همبازیام بود که اونم اسمش ایمان بود!!
اونو چند روز پیش دیدم!!
فکر کن من با لیدا بودم ... از کلاس فتحی داشتیم میومدیم ...
مامانم دید چند وقته ما خیلی داریم درس میخونیم اینا ... گفت بریم فدک یه دور بزنیم ..
دم اسمال مشتی نگه داش گفت برید بستنی بگیرید بریم فدک بخوریم اینا ...
بعد همین از ماشین اومدیم پایین من ایمانُ دیدم ... حالا خیــــــــــلی آروم به لیدا میگم :
لیدا ... فکر کنم ایمان بودا ... :-؟
بعد این لیدای ضایع (!!!) دااااااااد میزنه میگه :
کـــــــــــــــــــی؟؟؟؟ آهــا!! کـــــــــــــــــــــــــــــوووووووووو؟؟؟؟
یعنی انقد بلند گفت که من پیش خودم فکر کردم : "خب ایمان حتما" فهمید ما داریم راجع به اون حرف میزنیم!! دیگه باید سلام بدم!!" بعد برگشتم سلام دادم اینا ...
بعد از حدودا" نیم ساعت به سها زنگ زدم!! سها برداشته میگه :
سلام اسمال مشتی خوش گذشت؟!!!!!!!
:دی
یعنی این ایمانم آنتنه ها :دی
Lol
من اصلا" انتظار نداشتم به این زودی به سها گفته باشه ... :دی
خلاصه دیگه اینطوری ...
راستی! به سها گفتم تولد ایمان بشه باید ما رو دعوت کنن بیرون!! :دی
تازه اینم گفتم که میخوام سارا و بهاره رو هم با خودم ببرم :دی
کلا" خودمُ انداختم :دی
حالا اگه مامانم اجازه بده ...
اصلا" شاید به مامانم نگم ...
چون مامانم بپرسه کیا هستن نمیتونم بگم سها و ... :دی
& اینکه مامان من ایمان رو میشناسه ... & دلیلی نداره که مخالفت کنه ...
مگر اینکه فکر کنه چون ایمان پسره اینا نـــــــــه!! نباید بری اینا!!!!!
بات مامان نمیدونه که ایمان جی اف داره & چی افشم خیلی دوس داره!!!!
& من چون نمیتونم اینا رو براش توضیح بدم شاید بهتر باشه که اصلا" نگم!!
بله بله ( اینا ) !!!